*oOoOoOoOoOoO* ملتِ بی سواد ، زاده نمی شود ساخته می شود بی سوادیِ حقیقی ، ربطی به معلومات و تحصیلات ندارد بی سوادی یعنی ؛ شبکه ی محبوبِ اجتماعی را که باز می کنی تمامِ صفحات ، پر باشد از روزمرگیِ آدم معروف ها مسخره بازیِ معروف نماها قضاوت هایِ بی سر و ته و توهین هایِ شرم آور نه از مطالبِ آموزشی خبری باشد نه از چهار کلام حرفِ حساب بی سوادی یعنی ؛ تویِ صفحه و روی پروفایلت بنویسی به بهشت نمی روم اگر مادرم آن جا نباشد و کمی آن طرف تر ، مادرت از بی توجهی ات بغض کرده باشد بی سوادی یعنی ؛ مسیرِ تمامِ لباس فروشی و آرایشگاه هایِ شهر را از حفظ باشی اما حتی یک بار هم گذرت به کتابفروشی نیفتاده باشد این بی سوادیِ مدرن دارد فرهنگمان را از ریشه می خشکانَد حواستان هست ؟!
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تبدیل شده بودم به یه تیکه گوشت گوشه خونه من که دیگه رازم پیش همه برملا شده بود چندین و چند بار رفتم تو کوچشون ولی پدر بی وجدانش تمام پنجره ها رو جوش زده بود عطیه بیچاره هم به خاطر من کلی حرف شنید دیگه رسماً تموم راه های ارتباطی من با جلوه قطع شده بود، حال و روزم رقت انگیز بود همه منو به حال خودم گذاشته بودن، مادرم مدام دورم میچرخید هرچیزی که قبلا دوست داشتم برام میاورد اما اون نمی دونست که دوای درد من یه آدمه که در عین نزدیکی چند تا کوچه فرسخ ها ازش دورم یادمه یه روز به سامان گفته بودم تیله خیلی دوست دارم ولی از ترس جواد که نکنه قورتشون بده هیچ وسیله ریزی نگه نمیداریم اون دیوونه هم تمومه تیله های پچگیشو که داخل یه شیشه خیار شور بود برام آورده بود، دوست ساده و بی غل و غش من فکر میکرد غم من با دیدن اون تیله های رنگارنگ تموم میشه غافل از اینکه این غم و درد توی تموم رگهای بدنم ریشه دوانیده بود، اون میرفت، امین میومد با کلی مسخره بازی و تو سر و کله زدن وقتی میدید تلاشش بی فایده است با یه نگاه غمگین و وارفته من رو ترک میکرد فرهان راست میگفت اون به بدترین صورت ممکن از من انتقام گرفت همون روزی که مقابلش دو دفه سیلی خوردم، و اون با لذت له شدن غرورمو تماشا میکرد کاشف به عمل اومد که اون بارها منو تعقیب کرده تا ازم آتو بگیره، بی همه چیز روز قرار رو فهمید و صاف رفت گذاشت کف دست میرانی تمومه اینا رو خودش وقتی داشت از کتکهای امین و سامان جون میداد گفت اونقدر مقابل من زدنش که خون بالا آورد ولی هیچی دیگه برای من مهم نبود من که مثل یه مرده متحرک شده بودم، چه فایده با کتک زدن اون نه دل من خنک میشد نه همه چیز به حالت قبل برمیگشت چند روزی بود که رفتار همه یه جور مشکوکی شده بود، پچ پچ های ریز پدر و مادرم رو میشنیدم اما تا من میرفتم پیششون دست از حرف زدن برمیداشتن، چشمهای نمدار مادرم پر از نگرانی بود و پدرم همدردی تو عمق چشماش موج میزد، ارغوان با ترس و دلسوزی خواهرانه نگاهم میکرد، معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم اون روز خیلی ناگهانی امین و سامان اومدن خونمون و گیر داده بودن که همین امروز بریم لواسون باغ بابا بزرگ امین یه هوایی تازه کنیم با تعجب و بی حوصله بهشون گفتم
@~@~@~@~@~@ داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت اسم اومریم بود،به صورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود آنها دوعاشق به تمام معنا بودند ودر طول روز از طریق همراه باهم صحبت میکردند مریم برای اینکه ارتباط بهتر وهزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد واز اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیمکارت تهیه نمود،تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند خانواده مریم ازعلاقه این دو نسبت بهم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده ی مریم داشت(بخاطر عشقش)مریم بارها به دوستش وخانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید بعد از فوت مریم هرکاری میکردن تا تابوت مریم رو بلند کنند ومراسم تشییع را به جا آورند تابوت از جایش کنده نمی شد خیلی از حاظرین اقدام به بلندکردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونس تابوت را بلند کند در نهایت با یکی از دوستان پدرمریم تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد اوچوب دستی خودرا برداشت وبا خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده ودراین وسط دوست مریم گفت که اوهمیشه میگفت (گوشیم را همراهم دفن کنید سپس گوشی رو در تابوت کنار مریم گذاشتن وبه راحتی تابوت را بلند کردند همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب وباور نکردنی در تعجب بودند پدر مریم درمورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود. محمد پس از چندروز به مادر مریم زنگ میزنه و میگه که من دارم برمیگردم میحوام برام یه غذای خوشمزه درس کنی ضمنا به مریم هم نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت مریم را به اومیدهند محمد فکر میکرد که دارند بااو شوخی میکنند واز آنها خواست که به مریم بگن از اتاق بیرون بیاید چون برای او چیزی که دوست داشته سوغاتی آورده ودست از مسخره بازی بردارند خانواده مریم برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه مریم رو به اون نشون دادند محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین باهم در ارتباطیم محمد شروع به لرزیدن نمود یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود.محمد گفت نگاه کنید این مریمه که تماس میگیره؟؟ گوشی را به خانواده مریم نشون داد گوشی رو بر روی بلندگو باز نمود وبامریم صحبت کرد همه داشتند به مکالمه آن دو گوش میکردن صدابلند و واضح وبدون هیچ گونه تشویش وصاف بود؟ اون صدای مریم بود!!هیچکس بجز مریم نمیتوانست استفاده نماید،زیرا سیم کارت را با مریم دفن نموده بودند؟ همگی شوکه شده بودند دوباره دنبال دوست پدر مریم که با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن اوهم رییس شرکت ارتباطی که مریم درآنجا کار میکرد دعوت به عمل آورد وهردو پنجساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه؟ وسپس کشف کردن که
*!^^!^^^^!^^!* #تفلد_چیخوله😍 چیخول جون تووووولدتتتتتت مبارررررررررککککککککک سوپرااااایزززززز 😂(الکی مثلا)😂 اول از همه باید بگم ک خیلی خوشحالم ک داداشی مث تو دارم خیلی خوشحالم کاملا اتفاقی خنگو رو نصب کردم و با کسایی مثل شیخ و خنگولیای عزیز اشنا شدم و این ک این برنامه ما رو با هم اشنا کرد مرسی عز چیخول عزیز برای درستیدن خنگو اصن اگ خنگو نبود ما خنگولیا هر کدوممون ی جا پلاس بودیم (وای چقد چرت گفدم😐) @~@~@~@~@~@ شیخول: بهترین ارزو ها رو برات دارم ایشالا همیشه شاد باشی و کنارمون باشی اگه ناراحتت کردم فضولی کردم (شیطونی😑😐) ببخش دیگه البتع میدونم تو از من ناراحت نمیشی ک (پروعم خودتی😐😂❤) مرسی ک ما رو دور هم جمع کردی و ...... تفدلت مبارک سنت قد شماره کفشت ضرب در سه بشه (همون فسیل خودمون😂❤) @~@~@~@~@~@ خو دیگ چی بگممممم مث اینکع چیزی ب ذهنم نمیرسه 😂😂😂 خلاصه ک تفدلت مباررررک (مثلا میخاستم تو این پسته مسخره بازی در نیارم😐) ★ چل چلی ★ همون پری چل 😜😂 *!^^!^^^^!^^!*
..*~~~~~~~*.. مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته:
این داستان بر اساس واقعیته از طرف ani آقا یه روز رفته بودم مهمونی خونه ی دوستم دیگه داشتیم مسخره بازی در میاوردیم و همدیگر رو میترسوندیم من و دوستم شبیه جن و روح حرف میزدیم و بقیه جیغ میزدن خلاصه اون وسط. دیدم داره یه صدا میاد صدای ترسناک هی بقیه میگفتند بس. کنید ماهم میگفتیم کار ما نیست واقعا کار ما نبود آخرش باور کردن حالا همه جیغ میزدیم و میدوییدیم قایم میشدیم رفتیم توی پذیرایی دیدیم ، اع ... مامان بزرگ دوستم هی داره تو خواب حرف میزنه و راه میره خیالمون راحت شد ولی گوش کردیم دیدیم صدای اونم نیست توجه کردیم ، دیدیم اها اها.... خواهر کوچیکه ی دوستم ، که ۵ سالشه داره توی یه لوله ها میکنه تا ما بترسیم بعد یواشکی میخنده دیگه رومون نمیشد تو چشما ش نگاه کنیم 😓😓 اون موقع بود که از خواب بیدار شدم، اصلا تا حالا که من نرفتم خونه ی دوستم ؛ دارم چی میگم ولی هنوزم که هنوزه ، هر موقع خواهر. دوستمو میبینم سرمو میندازم پایین و رد میشم، بقیه هم که خواب منو ندیدن فکر میکنن خل شدم حالا باید چیکار کنم😔😔؟؟؟
^^^^^*^^^^^ چند وقت پیش رفتم کلاس نویسندگی ثبت نام کردم که یاد بگیرم بنویسمت از چند جلسه ی اول هیچی نفهمیدم تا رسیدیم به مبحثِ “شخصیت پردازی” نوشتن شناسنامه شخصیت رو خوب یاد گرفته بودم خودکار رو میگرفتم تو دستم، مینوشتم چشمات رنگ دریان و موهات تو نور فرقی با خود آفتاب ندارن مینوشتم وقتی عصبانی میشی رگ گردنت ورم میکنه و وقتی میخندی میشه تو منحنیِ کنار لبت غرق شد اینارو مینوشتم و قهرمان و ضد قهرمان و بدمن هم حالیم نبود واسه من ایده تو بودی، قهرمان تو بودی، بدمن تو بودی، زندگی تو بودی...دیدم این استادِ هی بهم گیر میده میگه درست بنویس، بیخیال نویسندگی شدم رفتم کلاس طراحی ثبت نام کردم جلسه اول عکستو گذاشتم رو به روم لباتو کشیدم گفتم: بگو دوستم داری، بگو بگو بگو مثل اون موقع هایی که باهام لج میکردی و به حرفم گوش نمیدادی هرکاری کردم نگفتی منم هرچی بوم نقاشی و قلمو تو کلاس بود زدم شکوندم و دیگه نرفتم اونجا رفتم کلاس خیاطی ثبت نام کردم. یه پیرهن چهارخونه دوختم. پهنش کردم کف زمین یکم از عطرت که جا گذاشته بودی رو زدم بهش، بعد خوابیدم روش آستیناشو پیچیدم دورِ گردنم هی مربیه گفت درس امروزمون " آستین لبه پاکتیه " باید آستیناشو پاکتی کنی بهش اهمیت ندادم. خل بود هرچی بهش میگفتم تو آستین لبه پاکتی دوست نداری گوش نمیداد از کلاس بیرونم کرد منم رفتم اسممو نوشتم کلاس موسیقی روز اول هرچی دستمو کشیدم رو سیم های گیتار صدایِ خنده هاتو نداد به استاد بداخلاقه گفتم یه صدای ضبط شده ازت دارم توش میخندی، اگه بدم گوش کنه میتونه بهم بگه با چه نتی میشه صدای خنده هاتو خوب از آب درآورد؟ سرم داد زد گفت به جایِ این مسخره بازی ها تمرینتو انجام بده حالیش نبود من "دو ر می فا" دوست ندارم صدای خنده هات رو دوست دارم منم سیم گیتارشو پاره کردم از آموزشگاهش زدم بیرون. رفتم مطب خانم دکتر مهربونه بهش گفتم ببین خانم دکتر، قربون شکل ماهت بشم نه این کلاس هایی که معرفی کردی به کارم اومد نه این قرص جدیدایی که دادی آرومم کرد میتونی آدرسِ خونه جدیدشو واسم گیر بیاری؟ به خدا کاریش ندارم، فقط میخوام بیاد به این استاد موسیقی بداخلاقه بفهمونه که حق نداره اونجوری سر من داد بزنه بعد اون بره خونه شون پیش دلبر جدیدش منم میرم خونمون همه قرص آبی هامو یه جا میخورم، آروم میخوابم ^^^^^*^^^^^ عطیه احمدی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم